ليلا

مسعود نيكخو
mnikkhoo@hotmail.com

ليلا


مسعود نيكخو

غرق در گناه بود و به هيچ وجه دليلي براي خنديدن نداشت. شايد عقلش سر جاش آمده بود. اما او چنين چيزي را دوست نداشت. نگاهي به ديروز و امروز خود كرد و سعي كرد آينده را همچنان پوچ بداند تا عقيده‌اش تغييري نكند.

در رودخانه آب كثيفي جاري بود كه گويي تمام كثافات شهر را از طرفي به طرف ديگر ميبرد و هر كس بسته به وجود خود از آن نيازش را برطرف مي ساخت. پشت سرش ماشينها و آدمهايي بودند كه بي هيچ هدفي حركت ميكردند.

با دقت بيشتري به پاها و صورتها نگاه كرد. گاهي بدنش يك لرزش كوچك پيدا ميكرد و خوب ميشد. ترس تمام وجودش را گرفته بود. يك فرصت ديگر به خودش داد و به نگاه كردن ادامه داد.

پسر كوچكي دست مادرش را گرفته بود و به جهت ديگري ميكشيد.شايد وجود پاك و خدايي اش به او اجازه نمي‌داد جهتي كه مادرش ميرفت انتخاب كند. ولي هيچگاه مادرش نگاهي نيز به مسير انتخابي پسرش نينداخت.

دختر جواني كيفش را از شانه ي راستش برداشت و به شانه ي چپش سپرد.آنقدر سريع و بلند گام بر ميداشت تا مبادا باتلاق كهنسال شهر او را به درون خويش بكشد.

مردي كه مرتب به ساعتش نگاه ميكرد لحظه‌اي چشمانش به چشمان پسر قفل شد. پسر نگاهش را چرخاند. شايد ميترسيد كه كسي بفهمد او چه ميخواهد بكند.

پيرزني كه سبد خريدهايش را در پشت خود ميكشيد از جلوي او رد شد.صورتش داشت گريه ميكرد ولي از چشمانش اشكي نمي آمد. لب پايينش كشيده و چشمانش انگار كه بسته بود عرق ميريخت و حركت ميكرد.چند قدم جلوتر روي سنگي كنار رودخانه نشست.

پسر جواني دست معشوق خودش را ميفشرد و خودش را به او نزديك تر كرد و در گوشش چيزي گفت. واقعا خنده‌دار بود. آنقدر به هم نزديك شده بودند كه راه رفتن برايشان دشوار شده بود. ولي اين علاقه در صورت مرد ساعت نگاه كن نبود.وقتي مردي ژنده پوش از جلويش رد شد چنان خودش را به عقب پرت كرد كه نزديك بود در جوب بيفتد.مرد ژنده پوش بر سر بساط خود رفت و به ديوار تكيه داد. فرياد ميزد "نوار دارم"

مردي شيك پوش از خانه اي قديمي درآمد و به طرف ماشينش رفت و سوار شد.ولي نميتوانست آن را روشن كند.پسر با خود فكر كرد لباس سفيد او در حادثه ي تعمير ماشين ديگر سفيد نخواهد بود. ولي مرد به طرف خانه برگشت. شايد كار مهمي نداشت و ترجيح داد ماشين را در انتظار بميراند.

مردي با لباس نارنجي جارويش را در دست ميچرخاند و حركت ميكرد. خيابان بسيار كثيف بود ولي او بي توجه به آن, راه ميرفت. شايد دوست داشت جاي اين جارو دسته ي گيتار آن پسر دراز را ميچرخاند. پسر دراز به صورت دختري خيره شده بود كه تمام وجودش را گشت تا يك دستمال پيدا كند و دماغش را بگيرد. پسر دراز از مرد ساعت نگاه كن ساعت پرسيد. مرد با اينكه چند ثانيه پيش ساعت را نگاه كرده بود دوباره به ساعتش نگاه كرد و بعد ساعت را اعلام كرد. پسر دراز هم سرعتش را دو برابر كرد و بي هيچ تشكري دور شد. از ساييده شدن پاچه هاي شلوارش سوت مسخره اي بلند ميشد. برعكس آن دختركه صداي راه رفتنش صداي انفجاري بودكه از برخورد پايش با مانتو ايجاد ميشد.شايد اين صداها اصلا مهم نبود.

يك آژانس جلوي خانه ي مرد شيك پوش ايستاد و زنگ زد. مرد شيك پوش گويي كه خود نيز باور كرده بود كه پيراهن سفيدش كثيف شده, لباسش را عوض كرده بود و با آرامش سوار آژانس شد.

مرد ژنده پوش همچنان فرياد ميزد. پسر او را احمق ميدانست كه لحظه اي نيز فكر ميكرد ممكن است كسي از او نوار بخرد.

چند متر آن ورتر دو پسر با چشمهاي سبز يك جعبه جلويشان گذاشته بودند و فرفره ميفروختند. مرد جواني عينك دودي اش را برداشت و يك فرفره خريد و شروع به دويدن كرد.دماغش را بالا داد و سخاوت خود را تحسين كرد.

پسر متوجه شد كه كسي صدايش ميكند وقتي برگشت پيرزن را ديد كه همچنان آنجا نشسته بود. بي هيچ دليلي به طرف پيرزن حركت كرد. نگاهي به رودخانه انداخت و كنار پيرزن نشست. پيرزن گفت ميخواهي خودت را بكشي؟ پسر سرش را به علامت تاييد تكان داد. شايد ميخواست عمل خود را توجيه كند كه ادامه داد من در دنيا نقشي ندارم.

پيرزن گفت انسانها در برابر حوادث متفاوتند. سپس دست خود را بر شانه پسر گذاشت و صورتش را به او نزديك كرد.

وقتي شانزده سال داشتم پيرمردي هفتاد ساله به خواستگاري ام آمد. آن زمان بجز پدر و مادرم كسي را نداشتم. مادرم بسيار سعي كرد تا از ازدواج ما جلوگيري كند. ولي پدرم ثروت او را پشتوانه‌ي خوشبختي من ميدانست. حقيقت است كه شهوت پول و زندگي ام پس از مرگ پيرمرد مرا كور كرده بود. مادرم هيچگاه نتوانست جلوي ازدواج ما را بگيرد. حتي با مرگ خود كه سه روز پيش از ازدواج ما بود. رابطه‌ي ما رابطه‌ي احترام آميز يك مرد ثروتمند با كنيزش بود. همين و بس. با مرگ پدرم من تنهاتر شدم. آن زمان فهميدم كه حتي در سرنوشت خودم نيز نقشي ندارم. فرق من با تو اين بود كه سعي به كشتن خود نكردم. بلكه كسي را كشتم كه سرنوشت مرا تغيير ميداد. بعد از مرگ او متوجه شدم كه آنقدر نيز ثروتمند نبود و بدبختي من از آنجا آغاز شد. تن به گناه بزرگي دادم كه خدا هيچگاه مرا نخواهد بخشيد. تنها حضور يك پسر در وجودم مرا از گناه بازداشت. پسري كه همه فرزند پيرمرد ميدانستند و اين فرصت ديگري بود تا زندگي ام را ادامه دهم. پسر بزرگ شد و اين زماني بود كه من به سرنوشتم راضي شدم.

پيرزن بلند شد. پسر ديگر چهره‌ي او را پير نمي ديد. دلش مي خواست به او بگويد كه هرگز خود را نخواهد كشت. ولي پيرزن آنجا نبود. نگاهش را چرخاند. پيرزن را ديدكه در خانه ي مرد شيك پوش را باز كرد. فرياد زد اسم تو چيست. پيرزن گفت: "ليلا"

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30081< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي